روزای سخت مامان رز

امروز جمعه 23 فروردین ماه 92 می باشد من قرار از فردا بعلت اتمام مرخصی به محل کارم برگردم و چقدر سخته آخه بدجوری به تو عسل خوردنی عادت کردم طرز نگاهت ناز کردنات غرزدنات ..... همشون برام خیلی خوشمزه اس عزیزم شب غذاتو اماده کردم تا فردا ببرمت پیش آنا ( مامان خودم ) ولی حالا که باید زود بخوابم به خاطر اینکه فردا می خواستم ازت جدا شم خواب به چشام نمی اومد تا ساعت 5 صبح بیدار بودم هی نازت می کردم نگات می کردم ....... و از همه مهمتر خاطرات دوستاتو مثل ریحانه جون - کوروش جون - ایدا نفس - بهنود جون - باران بانو و بقیه رو می خواندم  وقتی خاطرات ریحانه جونو می خواندم بی اختیار اشک از چشام می اومد برای اینکه من هم قرار بود برگردم به کار و این یعنی دور بودن از تو فرشته نازم .

امروز که می خوام برگردم سرکار ماشاالله هزار ماشاالله تو 9 ماه و 6 روزه هستی گلم . زمانی که مرخصی 6 ماهه ام تمام شد به تاریخ 91/10/18 یک شب تو رو گذاشتم پیش آنا و رفتم برای خرید همین که می خواستم خرید کنم آنا زنگ زد که تو یکسره داری گریه می کنی و آرام نمی شی نمی دونی با چه سرعتی برگشتیم به قدری سریع اومدیم که تو راه کم مونده بود بابا تصادف کنه وقتی رسیدیم دیدم با اون چشمای نازت اینقدر گریه کرده بودی که چشات قرمز شده بود همین که منو دیدی اومدی بغلم و آرام شدی رفتیم خونه به خاطر گریه هات خیلی گریه کردم . فردا شب خاله مونس گفت که می مونه پیشت تا با آنا با هم کنارت باشند ولی همین که اومدیم بیرون دوباره داستان شب قبل تکرار شد دختر نازم نمی دونی تو این مدت چقدر عذاب کشیدم ولی شب زنگ زدم به مدیر شرکت و ازش کمک خواستم و به پیشنهادش 3 ماه دیگه مرخصی بدون حقوق گرفتم .

امروز اصلا دل تو دلم نبود فقط می خوام بیام خونه و تو عشقو عمرمو ببینم زودتر از ساعت مشخص شده مرخصی رد کردم و با سرعت اومدم همین که رسیدم خونه فکر می کردم دل تو هم مثل من برات خیلی تنگ شده ولی همچنانن با آنا مشغول بودی واقعا کککککککککککهههههههههههه 


تاریخ : 01 اردیبهشت 1392 - 19:53 | توسط : مامان رز | بازدید : 1075 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام