استقلال یعنی این که وبتو خودت دستت بگیری

استقلال یعنی این که وبتو خودت دستت بگیری

داستان عروسی رفتن من :
از وقتی که رفتم یه میز تنهایی داشتم البته به زور و چون شربت اشتها نخورده بودم غذا هم نخوردم البته دو تا خیار از اول تا اواسط عروسی دستم بود و یک مزاحم سمج، که سرانجام منجر به درگیری شد . اطرافم شلوغ بود و علی رغم اینکه وقتی من جیغ می کشم همه می گن آروم باشم همه در حال جیغ و داد و فریاد بودند در حالیکه که وقتی به اوجش می رسید من می ترسیدم انگار همه مثل من دندون درد داشتن شاهدم یه جیزی می خواستن و مامانشون بهشون نمی داد ولی اونا که نی نی نبودن
بعدم با خانمی به نام عروس رقصیدم البته با اخم تمام چون هی به من می گفتند خانمی با ما هم می رقصی و من دوست نداشتم چون به به نخورده بودم خسته شده بودم .
تاریخ : 05 تیر 1392 - 22:44 | توسط : مامان رز | بازدید : 1287 | موضوع : فتو بلاگ | 8 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام