داستان عروسی رفتن من :
از وقتی که رفتم یه میز تنهایی داشتم البته به زور و چون شربت اشتها نخورده بودم غذا هم نخوردم البته دو تا خیار از اول تا اواسط عروسی دستم بود و یک مزاحم سمج، که سرانجام منجر به درگیری شد . اطرافم شلوغ بود و علی رغم اینکه وقتی من جیغ می کشم همه می گن آروم باشم همه در حال جیغ و داد و فریاد بودند در حالیکه که وقتی به اوجش می رسید من می ترسیدم انگار همه مثل من دندون درد داشتن شاهدم یه جیزی می خواستن و مامانشون بهشون نمی داد ولی اونا که نی نی نبودن
بعدم با خانمی به نام عروس رقصیدم البته با اخم تمام چون هی به من می گفتند خانمی با ما هم می رقصی و من دوست نداشتم چون به به نخورده بودم خسته شده بودم .
استقلال یعنی این که وبتو خودت دستت بگیری
-
مامان امیرارشاچهارشنبه 5 تیر 1392 - 23:10
-
مامان هلیاپنجشنبه 6 تیر 1392 - 15:24
-
مامان امیرمحمدشنبه 8 تیر 1392 - 21:08
-
یاشاریکشنبه 9 تیر 1392 - 18:47
-
مامان هستيسه شنبه 11 تیر 1392 - 05:01
-
دخترعمه مهراد جونسه شنبه 11 تیر 1392 - 05:39
-
مامان آنییکشنبه 30 تیر 1392 - 20:40
-
مامان آنییکشنبه 30 تیر 1392 - 20:42